گاهی هر چه مینویسی خالی نمیشوی!
شاید مشکل از کلمات است که ظرفشان کوچک است.
شاید مشکل از دل نویسنده است که هر چه مینویسد خالی نمیشود!
حس میکنم جایی در زندگیام، زندگیام دو شقه شد.
زندگی قبل و بعد!
شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت نتوانست کسی مرا به عنوان همسر بپذیرد همین دوشقگی بود.
نپذیرفتن این حجم از تغییر.
گاهی یادم میرود. در هیاهوی زندگی فراموش میکنم که گذشتهی متفاوتی داشتم.
گاهی میخواهم همه گذشتهام پاک شود.
اما نمیشود! چون اگر گذشتهام نبود من در این نقطه نمیایستادم!
نه نمیشد آدم مذهبیها از این دالان بگذرند. چه بسیار که گذشتند و بدتر از روز اول من خارج شدند!
جایی میان زندگی آدمهایی که دوستشان داشتم انگار دیگر برایم جذاب نبودند.
آدمهای جدیدی وارد زندگیام شدند. و باز آدمها گیر کردند و دایره کوچک و کوچکتر شد!
البته انقلاب هر چند یک بار اتفاق میافتد، برای پیوستگی آن هر چند وقت یک بار باید انقلابی رخ دهد.
وگرنه انقلابی دوباره آدم را بر میگرداند به اعقابش.
البته گل آدمی عوض نمیشود. چیزی که تغییر میکند عمل است و عمل اصلاح کننده ایمان و ایمان اصلاح کننده عمل.
ولی من هنوز هم همان دختر احساساتی هستم که منطقم باز بر احساسم غلبه دارد!
درباره این سایت