زینبانه...



باید برای خودت روضه‌ای داشته باشی. دخیلی به حضرت مادر!

آن وقت در هر مجلسی که بنشینی و چراغ‌ها خاموش شود، فرقی نمی‌کند مداح چه بخواند، خون گریه می‌کنی!

حالا پای روضه خوانی حاج آقا عالی باشی یا یک مداح ناشناس.

یک روضه‌خوانی عارفانه یا یک روضه خوانی عوامانه.

می‌دانی چرا گریه می‌کنی.


برای حضرت مادر همیشه یک روضه داشتم. امسال شد دو تا.

روضه اول، روضه بی حرمتی است. روضه مسلمانی نامسلمانی!

ای وای بر ما که در قالب مسلمانی‌مان درب خانه‌ات را به آتش بکشیم.

ای وای بر ما اگر سکوت کنیم.

ولله که نمی‌گذاریم حریم این خاندان دیگر بار شکسته شود.

نمی‌گذاریم ظاهر مسلمانان سر حسین (ع) را بر سر نیزه کنند. نمی‌گذاریم!


اما روضه دوم. روضه بیچارگی است. روضه بدبختی نوکر!

یا حضرت مادر. سیاه رویم از گذشته‌ای که دارم. از نفهمی‌هایی که کردم.

خجالت می‌کشم یادم می‌آید چه کسی بوده‌ام.

مادر! توبه کرده‌ام. به خدا باز هم توبه می‌کنم.

نگاهم کنید!

اگر نگاهم نکنید این دلم را کجا ببرم؟!

اگر شما مادری این طفل گنهکار را نپذیرید، چه کسی پذیرای اوست؟!


هر وقت دیدی با شتاب می‌روی.

کسی مانع راهت نیست!

همه همراهی‌ات می‌کنند، دوست و دشمن.


هر وقت دیدی رهبرت یک چیز می‌گوید و تو کار دیگری می‌کنی.

اصلا در اولویت‌های زندگی‌ات نیست که چه می‌گوید، ولی به سرش قسم می‌خوری!

شک کن!

خواهش می‌کنم شک کن!

و مطمئن شو که این همه راه را اشتباه نیامده‌ای!

و یک بار با دقت حرف‌هایش را مرور کن.


پ.ن:

خیلی وقت نیست ولایتمدار شده‌ام.

خودم هم شاید بعد از ولایتمداری‌ام تخته گاز در مسیری میرفتم که فکر می‌کردم مطابق آرمان‌های انقلاب است!

اما یک روز دستی کشیده شد!

مسیرم عوض نشد اما انحرافاتش اصلاح شد.

حس می‌کنم حالا روی جاده ناهموارتر ولی نزدیکتر و کوتاه‌تری قدم برمی‌دارم که به مقصد می‌رسد.


باید برای خودت روضه‌ای داشته باشی. دخیلی به حضرت مادر!

آن وقت در هر مجلسی که بنشینی و چراغ‌ها خاموش شود، فرقی نمی‌کند مداح چه بخواند، خون گریه می‌کنی!

حالا پای روضه خوانی حاج آقا عالی باشی یا یک مداح ناشناس.

یک روضه‌خوانی عارفانه یا یک روضه خوانی عوامانه.

می‌دانی چرا گریه می‌کنی.


برای حضرت مادر همیشه یک روضه داشتم. امسال شد دو تا.

روضه اول، روضه بی حرمتی است. روضه مسلمانی نامسلمانی!

ای وای بر ما که در قالب مسلمانی‌مان درب خانه‌ات را به آتش بکشیم.

ای وای بر ما اگر سکوت کنیم.

ولله که نمی‌گذاریم حریم این خاندان دیگر بار شکسته شود.

نمی‌گذاریم ظاهر مسلمانان سر حسین (ع) را بر سر نیزه کنند. نمی‌گذاریم!


اما روضه دوم. روضه بیچارگی است. روضه بدبختی نوکر!

یا حضرت مادر. سیاه رویم از گذشته‌ای که دارم. از نفهمی‌هایی که کردم.

خجالت می‌کشم یادم می‌آید چه کسی بوده‌ام.

مادر! توبه کرده‌ام. به خدا باز هم توبه می‌کنم.

نگاهم کنید!

اگر نگاهم نکنید این دلم را کجا ببرم؟!

اگر شما مادری این طفل گنهکار را نپذیرید، چه کسی پذیرای اوست؟!


بر پشت بامت مانده یا بین شهیدانت نمی‌دانم.

ولی حتما

پر می‌کشد هر روز سوی گنبدت قلبم!


شب‌های فاطمیه فقط دلم هوای مسجد را می‌کند. مثل کبوتری که در قفسی سر و صورتش را به دیواره‌ها می‌کشد و با صدای اذان پر می‌زند سوی مسجد تا یک شب دیگر را برای عزای خود صاحب مجلس ائمه، خدمت کند.

اما امسال انگار نگاهی نمی‌کنید مادر.

باید بروم و باز گوشه‌ای فقط اشک بریزم!

گاهی حس می‌کنم دیگر لایق گوشه چشم هم نیستم.

خطا کردم مادر. می‌دانم.

وگرنه شما چشم از نوکرتان برنمی‌دارید.

اما برمی‌گردم. باز هم بر می‌گردم.

آخر کبوتر جلد همین خاندانم.


بعضی وقت‌ها برای آنکه دلم آرام شود قرآن باز می‌کنم.

باز کردم و سوره یوسف آمد. آنجا که حضرت یعقوب در فراق یوسف چنان اشک ریخت که چشمانش نابینا شد.

به حال دلم اثر نکرد! گفتم خدایا باز آدرس اشتباه دادی!

حال من کجا و داستان حضرت یوسف کجا؟!


چند روز بعدش نشستم به آواز حافظ خواندن. 

پدر گفت فال میگیری؟ گفتم نه. گفت حالا که کتاب دستت هست فاتحه‌ای بخوان و فالی بگیر!

حافظ گفت یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.


دیروز دوباره قرآن را برداشتم.

شاید آیه‌ای قلبم را آرام کند.

دوباره سوره یوسف و این بار داستان به چاه انداختن.


باز هم نفهمیدم! گاهی دیر است تا بفهمی داستان غم‌هایت باید دوری از یوسف باشد.

داستان داستان یوسف (ع) است! بقیه داستان‌ها مجازی است.

داستان داستان عشق به یوسف است که در قلب آدمی گم شده.

باید گشت و کاوید و پیدایش کرد. داستان دل شستن از هر چه غیر خداست!


داستان، داستان کنیزک و پادشاه است در دفتر اول مولوی.

داستان پادشاه است و طبیب حاذق و فهمیدن کنیزک آنکه پسرک زرگر خواسته حقیقی‌اش نیست!


داستان داستان انقطاع است. داستان بریدن از غیر یوسف‌ها.

داستان کمر همت بستن است برای یافتن یوسف زهرا (س) و تحقق حضورش.

و آنکه بی باده کند جان مرا مست.

کجاست؟!


حال مرا چه خوب گفت شفیعی کدکنی.

سخت است! خیلی سخت!

دشوارترین شکنجه این بود که ما / یک یک به درون خویش تبعید شدیم.


یک صفحه اینستاگرام بی خودی، یک پیج توییتری بی خودی، هزاران حساب کاربری بی خودی که به نامت هست ولی به نامت نیست!

نمی‌توانی حرف دلت را در آن‌ها بزنی.

میان همه این صفحات بی خودی یک بلاگ با یک نام مستعار و یک زندگی مستعار شده کنج خلوتت که گه‌گداری به آن پناه می‌بری.


سخت است! خیلی سخت!

بسیجیون و انقلابیون انقلابی بودنت را نمی‌پذیرند و عموم تحمل پذیرش عقایدت را ندارند!

نه با خودی می‌توانی حرف دل بزنی و نه با ناخودی.


سخت است! خیلی سخت!

داستانت تمنای محبت نیست. دل‌نوشته‌هایی است که شاید یک روز پس از مرگت از زیر دفینه‌های اینترنت بیرون بیاید و گواه حالت باشد!

داستانت فرار از نفاقی است که می‌ترسی مبتلایش شوی.

که خیلی از آدم‌های شبیه تو مبتلایش شدند!


و تنها در میان خرابه‌های اندیشه‌ات حس کنی صدای شهید آوینی است که آرامت می‌کند.

.من از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم. باید در جستجوی حقیقت بود.»


حالم خیلی بد بود. تهمت، افترا، فحش، متلک. بس نمی‌کرد! هر چه برایش توضیح می‌دادی متوجه نمی‌شد!

قلبم داشت فشرده می‌شد.

کارهایم مانده بود و نمی‌توانستم دست به چیزی بزنم.


رفتم اینستاگرام را چک کردم شاید حالم بهتر شود.

خبر ازدواج یکی از بچه‌های دانشگاه مثل قند در دلم آب شد!


دختری که شاید خیلی با هم فرق داشته باشیم. تصوراتمان، اعتقاداتمان، باورهایمان.

اما می‌دانم احمق نیست! می‌دانم مزدور نیست!

می‌دانم اگر چیزی هست از سوء برداشت‌هایی است که برایش اتفاق افتاده.

شبیه خود من.

و حل این سوء برداشت‌ها یک شبه و یک روزه شدنی نیست. زمان می‌طلبد.


شاید واقعا به هم شباهتی نداشته باشند!

اما هر وقت می‌بینمش یاد عبدالله بن عمیر در نامیرا می‌افتم.

کسی که همه فکر می‌کردند اشتباه می‌کند. اما دنبال استدلال قوی بود!

وقتی استدلال قوی آمد، عبدالله بن عمیر شهید شد.

اما تمام کسانی که او را منحرف می‌دانستند به هلاکت رسیدند!


و باز یادم آدم چقدر از آدم‌های به ظاهر مذهبی و بی‌تفکر بدم می‌آید.

و این دختر با وجود تمام تفاوت‌هایی که با هم داریم از خیلی از هم‌پوشش‌های من به من نزدیک‌تر است.


تکالیفم بزرگ شده‌اند. اما خودم را که نگاه می‌کنم با دختر ۶-۷ سال پیش شاید خیلی تفاوتی نداشته باشم!

باز فکر می‌کنم می‌بینم تفاوت‌هایی کرده‌ام اما خیلی نه.

باز فکر می‌کنم می‌بینم خیلی فرق کرده‌ام.


مدام با خودم فکر می‌کنم این همه آدم، چرا تکالیف بزرگ را گردن من می‌گذاری؟

مگر من چه ویژگی خوبی دارم؟ مگر من کجایم شبیه آدم خوب‌های داستان‌هاست؟

مگر من چقدر توانمند هستم؟ این همه آدم خالص و مخلص.

من که هنوز ذهنم درگیر دو دو تا چهارتای خودم است.


باز فکر می‌کنم می‌بینم. نه! واقعا کسی نیست!

تو اندک مایه‌ای داری. می‌برند و می‌آورنت تا گلت ساخته شود.

می‌کوبند و بلندت می‌کنند.

در کوره می‌برندت تا پخته شوی!

تحمل کنی، چیز خوبی خواهی شد.

اما اگر نکنی، کس دیگری شاید دیرتر، ولی می‌آید تا جای خالی تو را پر کند!

پس طاقت بیاور. تحمل کن!


یادم می‌آید که همیشه فکر می‌کردم سخت‌ترین اتفاق دنیا از دست دادن عزیز است.

اما فهمیدم سخت‌تر از آن تحمل تلخی‌های عزیز است!


یادم می‌آید وقتی برای اولین بار می‌خواستم به کربلا بروم فکر می‌کردم سخت‌ترین اتفاق شهادت است.

اما فهمیدم سخت‌تر از شهادت، مثل شهیدان زیستن است!


این روزها که در خانه بحث ازدواج داغ شده، چند خواستگار منتظر جواب و من بی‌خیال همه، درگیر درس‌ها و کارهایم هستم

مدام در این فکرم که اصلا انسان‌ها برای چه ازدواج می‌کنند؟

و اگر از ازدواج آن هدف متعالی در ذهنم باشد سرنوشت جز شهادت چیز دیگری نخواهد بود!

و فکر می‌کنم چقدر سخت است که همسفرت عروج کند و به شهادت برسد و تو پای در گِل بمانی.


حالا که فکر می‌کنم می‌بینم سخت‌تر آن است که همسفرت به جای عروج زمین‌گیر شود، یا زمین‌گیر دنیا.

و یا جانباز.

و خوشا به سعادت همسفران جانبازان.


وقتی خادمی مجلسی را کرده باشی که شبی ۷۰۰۰ نفر عزادار امام حسین (ع) داشته باشد

و بیایی به شهری که شاید ۷۰۰۰ نفر عزادار هم نداشته باشد!

دیگر موقع روضه‌ها به جای نگرانی از درست بودن آمار و بودن جا برای عزادارهای تازه رسیده و گرمایش و سرمایش و صوت و گوش به بی‌سیم و .

به جای گشتن دنبال یک فرصت برای ریختن قطره اشکی برای امامت.

راحت گوشه مسجدی، حسینیه‌ای، جایی می‌نشینی و می‌شوی گریه‌کن.

یا امام حسین (ع) من میخواستم مگر فقط گریه‌کن باشم؟!

و باز بیشتر ضجه می‌زنی از بی‌لیاقتی‌ات در این روزها و شب‌ها.


وقتی خادمی مجلسی را کرده باشی که شبی ۷۰۰۰ نفر عزادار امام حسین (ع) داشته باشد

وقتی در یکی از شلوغ‌ترین شب‌ها شهید گمنام آورده باشند و تو شده باشی مثل خواهر شهید.

کافی است در بی‌سیم بگویند مهمان داریم. کافی است تا حواست باشد که کفن را پاره نکنند، از گوشه کنار مسجد بتوانند بیایند برای زیارت، دست بکشی روی سر زوار شهید، کسانی که زیارت کرده‌اند را راهنمایی کنی.

قلبت وسط روضه شهید گمنام پر می‌کشد برای ایستادن زیر تابوت شهید.


اما اگر شهید گمنام باشی، اهل هر کجا. فرقی نمی‌کند! خواهرت را می‌شناسی.

وسط مجلس روضه، ناگهان دختری را می‌بینی که انگار دنبال کسی زیر چادر همه سرک می‌کشد.

یکهو از پشت سر دستش را می‌گذارد روی شانه‌ات.

-خانم کجایید شما؟! این همه دنبالتان گشتم. بیایید برای آوردن شهید کمک می‌خواهیم.

این دختر کیست؟! مرا در این شهری که همه‌اش ۷۰۰۰ نفر عزادار دارد از کجا می‌شناسد؟!


یادم نبود. شهید اهل هر کجا که باشد، خواهرش را می‌شناسد.


باید چند روزی درگیر باشی.

باید وقتی مستند خارج از دید ۲ پخش می‌شد، خاطراتی باشد برایت که مرور می‌شود!

باید ضعف روایت و صحت داستان را دانسته باشی.

نه، باید یک عمر درگیر باشی!

باید سه چهار روزی از پخش مستند بگذرد و تویی که تمام مدت موقع پخش مستند با وجود مشغله زیاد پایش می‌نشستی، حالت بد شود.

باید حالت بد شود از تکرار مکررات.

باید در این چند روز جلسه‌ای داشته باشی و پیشنهاد کاری جدیدی.

باید یک قرآن دم دست داشته باشی که عمری با آن زندگی کرده باشی.

باید از شدت اندوه گریسته باشی و بخواهی صفحه‌ای بیاید تا دلت را آرام کند.


و خداوند بگوید:

أُذِنَ لِلَّذِینَ یُقَٰتَلُونَ بِأَنَّهُمۡ ظُلِمُواْۚ وَإِنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ نَصۡرِهِمۡ لَقَدِیرٌ » حج آیه ۳۹


باید این بار ظلم در جنگ فرهنگی باشد

باید بدانی که این تکلیف نه از دست آقای x که به دست خداوند در دست‌هایت قرار داده شده.

باید شب باشد و چراغ‌ها خاموش و در تنهایی خویش راحت بتوانی از سنگینی باری که بر دوش‌هایت گذاشته شده ضجه بزنی لبیک یا زینب.


میخواستم صدایی آرامم کند. صداهای مزاحم درونم نمی‌گذاشت راحت فکر کنم.

در این مواقع فقط مداحی است که حال آدم را می‌فهمد و می‌فهماند.

فقط یک مداحی ناب است که شور می‌دهد و شعورت را بالا می‌برد و بلندت می‌کند برای انجام تکلیف!

ترک دوم لیست که پخش شد صدایش ضعیف بود، اسم مداح را نمی‌دانستم.

نه محمود کریمی، نه میثم مطیعی. اما حال عجیبی داشت. حسی که میخواستم!

تا شنیدم گفت هنر یعنی، یادم آمد دم پایانی بچه‌های هیأت هنر محرم امسال است.

خودمانی و خالصانه.


لینک دانلود


دعات برای من، سرم برای تو (۲)

نگات برای من، حنجرم برای تو

بگیر از من، هر آنچه که خواهی

کسی رو ندارم، به جز تو الهی


رضم به رضائک، ‌

با لب تشنه حسین، افتاده روی خاک


قسم به این خیمه، قسم به این پرچم (۲)

که تا ابد من دست از تو بر نمی‌دارم!

هنر یعنی، یه کاری کنم تا پیام تو آقا، جهان رو بگیره

هنر یعنی، یه جمله خلاصه، که عشق و حواست توی یه مسیره


یا نعم الامیر، دستامونو بگیر

اربعین حرمت، این جمع‌ رو بپذیر


میون اصحابت، مثل زهیرم کن! (۲)

شبیه حر آقا، عاقبت بخیرم کن!

میاد روزی، که پای رکابت، می‌جنگم و میدم، به راهت آقا سر

چه شیرینه، که لحظه آخر، سرت رو بذاری، رو دامن دلبر


ایشالا بیام مثل همه شهدا

با تن غرق به خون، سوی کرب و بلا


قسم به اون سر که، نشسته روی نی (۲)

بگو میاد آقا، وقت انتقامت کی؟!

اباصالح، به معجر زینب (س)

به پهلوی زهرا (س)، بیا دیگه آقا


تا روز ظهور، میمونیم با ولی

بیعت ما میمونه، پای سید علی.


پ.ن: یک بخش از صدا نامفهوم بود برای همین به جای نقطه گذاشتم.


امروز کنکور داشتم.

تنها حلقه نزدیکان خبر داشتند.


سخت است بخواهی رشته‌ات را عوض کنی و نخواهی کسی بفهمد.

در حال کنکور خواندن باشی و تنها افراد کمی بدانند.

آن‌هایی هم که می‌دانند کاملا ندانند چه رشته‌ای!


با وجود توکل و اعتقاد به اینکه اگر نخواهد نمی‌شود.

صبح کمی دلهره داشتم.

این یک هفته مریضی و کارهای مانده و دیر شروع کردن و .


یک جمله حال دلم را به هم ریخت. خونم را به جوش و خروش آورد.

اگر دانشگاه اصلاح شود، مملکت اصلاح می‌شود»

انگار قدم‌هایم محکم‌تر شود. محکم از مسیری که انتخاب کرده‌ام.


در میان این ستون‌ها بود یک عمری

ربنا ارزقنا شهادت آرزویم شد.


و ما مدعیان صف اول را چه به شهادت؟!


نگاهت که می‌کنم بغضی فروخفته گلویم را می‌فشارد. انگار خون شهید آدم را آرام نمی‌گذارد!

دیروز سالگردت بود و حس می‌کنم اگر از تو ننویسم دلم می‌میرد.


خودمان را کشتیم تا بفهمانیم گرایش ی که فقط حزب چپ و راست اصولگرا و اصلاح طلب نیست!

خودمان را کشتیم تا بفهمانیم حرف‌های قشنگ خیلی‌ها همان داستان مجاهدین خلق است. اینها همان‌هایند.

رفتیم و آمدیم و نوشتیم و گفتیم و گوشی بدهکار نشد.

نگرانی‌ها همه‌اش از احزاب ی بود! از بنفش و سبز و قرمز و .

غافل از اینکه فتنه جای دیگری است! اصولگرا و اصلاح طلب را در تفکری جمع کردند به اسم‌های زیبا ولی باطن‌های زشت.


یک عده با وجود آنکه می‌دانستند از ترس جانشان کلا بی‌خیال حرف‌هایشان شدند.

یک عده مدعیان هم که در پستوها قایم شده بودند.

غافل از اینکه یک جوان نحیف می‌آید و با خونش راه را روشن می‌کند.

شرمنده‌ایم. شرمنده نگاهت، شرمنده لباس نوکریت، شرمنده خلوص و پاکی‌ات.


هنوز راه کاملا روشن نیست. می‌ترسم. می‌ترسم از اینکه کس دیگری قربانی نفهمی‌ها و جهالت‌های ما شود!

باید روشن شویم پیش از آنکه با پرکشیدنتان روشنمان کنید.


گاهی هر چه می‌نویسی خالی نمی‌شوی!

شاید مشکل از کلمات است که ظرف‌شان کوچک است.

شاید مشکل از دل نویسنده است که هر چه می‌نویسد خالی نمی‌شود!


حس می‌کنم جایی در زندگی‌ام، زندگی‌ام دو شقه شد.

زندگی قبل و بعد!

شاید یکی از دلایلی که هیچ وقت نتوانست کسی مرا به عنوان همسر بپذیرد همین دوشقگی بود.

نپذیرفتن این حجم از تغییر.

گاهی یادم می‌رود. در هیاهوی زندگی فراموش می‌کنم که گذشته‌ی متفاوتی داشتم.

گاهی می‌خواهم همه گذشته‌ام پاک شود.

اما نمی‌شود! چون اگر گذشته‌ام نبود من در این نقطه نمی‌ایستادم!

نه نمی‌شد آدم مذهبی‌ها از این دالان بگذرند. چه بسیار که گذشتند و بدتر از روز اول من خارج شدند!


جایی میان زندگی آدم‌هایی که دوستشان داشتم انگار دیگر برایم جذاب نبودند.

آدم‌های جدیدی وارد زندگی‌ام شدند. و باز آدم‌ها گیر کردند و دایره کوچک و کوچکتر شد!


البته انقلاب هر چند یک بار اتفاق می‌افتد، برای پیوستگی آن هر چند وقت یک بار باید انقلابی رخ دهد.

وگرنه انقلابی دوباره آدم را بر می‌گرداند به اعقابش.

البته گل آدمی عوض نمی‌شود. چیزی که تغییر می‌کند عمل است و عمل اصلاح کننده ایمان و ایمان اصلاح کننده عمل.

ولی من هنوز هم همان دختر احساساتی هستم که منطقم باز بر احساسم غلبه دارد!


اندر احوالات دیوانگی.


این عکس برایم یادآور یک روز عجیب است.

یک پیاده روی طولانی. یک عصبیت عجیب. یک سوال بزرگ!

این روزها سخت بیمارم. کسی نمی‌داند داستان چیست.

خودم می‌دانم و کسی نمی‌داند.

خودم نمی‌دانم و همه می‌دانند.


داستان سنگینی بار است و شانه‌های بی طاقت.

و حقیقتا مصداق ظلوما جهولا هستم.


راستی امروز قسمت شد برای مادرم نوکری کنم.

نشسته بودم یک گوشه. فکر می‌کردم بنشینم و مثل خانم‌ها برایم چای بیاورند، شیرینی.

گفتم حبّ جا، حبّ نشستن، حبّ چای، حبّ شیرینی تو را نشاند. برخیز که برای نوکری باید از خودت برخیزی.

آخر مراسم خانمی ازم پرسید شما بانی مسجد هستید؟ خواستم بگویم مجلس حضرت زهرا است و نوکریم. زبانم را دوختند. سر تکان دادم که نه.


حبّ نشستن مرا برد به طبقه سوم. به استادیوی ضبط، به چای یخ کرده و صندلی‌ای که مرا می‌کشید.

به حرف‌های غیر ضروری آقای مسئول. و شنیدن‌های بی‌خودی من.

یک لحظه یک جمله بیدارم کرد.

حس کردم بدجوری به صندلی چسبیده‌ام. ایستادم و خود را تکاندم. 


برگشتم به مسجد. شاید آن روز نشستن بیخودی بود که نگذاشت این مدت برایت بایستم مادر.

وقتی امروز از سنگینی سینی استکان‌ها، کمرم درد گرفت، تازه حس کردم نگاه می‌کنید مادر!

تنها یک نفر مرا میشناخت. پرسید نپریدی؟! و به دست چپم خیره شد. نفهمیدم.

گفت ان‌شاءالله با یه سرباز امام زمان می‌پری.

او هم می‌دانست که می‌پرم، پر پر می‌زنم که بپرم. حالا سرباز امام زمان کنارم باشد یا نه.


یاد بار سنگین افتادم. یاد آفرینش.

می‌خواست آدمی را شیدا بیافریند.

یا در شلوغی شهر. تنها بیافریند.


پ.ن: لوکیشن عکس، خیابان ۱۶ آذر، کوی دانشگاه

پ.ن 2: خواستم آلبوم حالا که می‌روی را بخرم، حساب بیپ تونزم ۷۳۰۲ تومان داشت! هیچی دیگه برای ۷۶۱ تومان باقی مانده از درگاه سایت پرداخت کردم!


کسی توی خونه بهم نمیگه مهندس، بیرون هم کسی رو عادت ندادم که بگه.

خانواده هم حس میکنن روز مهندس رو نباید بهم تبریک بگن.


اولین جلسه‌ای بود که داشتیم.

گفت خواب دیده.

خواب دیده که شهید باکری یه مهندس رو میفرسته کمک‌شون.


میگفت بعد خوابش با من آشنا شدن.

گفتم چرت نگو! بچه‌ها داره الکی آسمون ریسمون میبافه بریزین سرش!


راستش اون روز تعریف مهندس برام عوض شد!

اسم مهندس که میاد یاد یک نفر میفتم.

شهید مهدی باکری

روزت مبارک جوانمرد!


گشت و گذار در توییتر هر لحظه وادارت می‌کند تا توییت بزنی.

شده یک توییت مزخرف! شده پای پست یک مرد نامحرمی که نمیشناسی‌اش!

یا می‌شناسی و در حالت عادی حرفی با او نمی‌زنی.


یاد یک سال پیش افتادم

جلسه داشتیم با خانم خبرنگار

شروع کرد به سخنرانی. و گفت در این زمانه باید اینفلوئنسر باشید!

باید چندین کا دنبال کننده باشید تا بتوانید روی جامعه تأثیر بگذارید.

تا بتوانید فرهنگ اسلامی و انقلابی را منتقل کنید.


خانم خبرنگار را می‌شناختم. با آرایش غلیظ و چادرش.

با عکس‌های شبکه‌های اجتماعی‌اش.

گفتم به چه قیمتی!؟

ممکن هست که ما هم شبیه آنها شویم!


یاد توییت‌های خانم خبرنگار در جواب آقایان بازدید کننده‌اش افتادم

یاد توییت‌های صمیمانه آقایان اینفلوئنسر انقلابی زن و بچه‌دار پای پست‌های خصوصی دختران افتادم.

یاد خودم افتادم.


عادی شدن صحبت کردن با جنس مخالف. به چه قیمتی؟!

آیا از این مسیر چیزی عاید عدالت و عدالتخواهی و ت و مردم می‌شود؟!

این اینفلوئنسرها قرار است علم مملکت را ارتقاء دهند یا اقتصاد را!؟


و باز صدایی از درونم گفت: بس کن این اضغاث احلام را! چایی ات یخ کرد.


هر طور که فکر می‌کنم از حکمت خداوند به دور است.

از عقلانیت هم به دور است.

اصلا از همه چیز به دور است!!!


در جنگی خصمانه مقابل دشمن، پیروز شوی و خاکت را پس بگیری

فرماندهان زیادی شهید شوند درست.

دوستداران حق، نوربالا ن در دامان سید الشهدا جای بگیرند، درست.


اما خداوند همه خوب‌ها را ببرد و کسی دیگر نماند؟!

کسی به خوبی آنان که رفته‌اند نماند که بار روی زمین مانده را بردارد؟!

یعنی هر چه امثال شهید همت و باکری و باقری و . بودند رفتند و پرکشیدند و فقط نخاله‌ها را خدا زنده نگه داشت؟!

هر طور که فکر می‌کنم از حکمت خداوند به دور است!


حتی از عاشورا نیز خداوند تتمه‌ای نگه داشت. 


گاهی یادمان می‌رود شهادت یک سبک زندگی است. نه یک اتفاق!


این روزها اولین کلمه‌ای که به ذهنم میرسد خستگی است.

خستگی، خستگی، خستگی.


گاهی چنان زندگی می‌پیچاندت که بعضی حرف‌ها برایت خنده‌دار می‌شود!

کلماتی مثل خستگی ناپذیر!


حرف بزنی اشتباه است، کاری کنی اشتباه است، در بروی اشتباه است!

باید بمانی و بار را به دوش بکشی و سکوت کنی. و جز این هر چیزی اشتباه است!

زندگی بقیه را می‌بینی، حرف‌های بقیه، دلخوشی‌های بقیه حسرت بخوری هم اشتباه است!


می‌دانم. قرآن باز کنم یا داستان یونس در دل ماهی می‌آید.

یا داستان یوسف در چاه یا زندان.

یا داستان صبر ایوب.


و باز برای من خستگی می‌ماند و خستگی می‌ماند و خستگی!

دلم می‌خواهد چیزی شبیه کشتی نوح بیاید. مرا ببرد با خود. مرا از این قوم نجات دهد.

خستگی‌ام را بتکاند!


دلخوشی من شده این روزها این آیه:

مَن یتَّقِ الله یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی اللهِ فَهُوَ حَسبُه إِنَّ اللهَ بالِغُ أَمرِهِ قَد جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیءٍ قَدرًا.


خدایا به آنچه از خیر بر من نازل می‌کنی نیازمندم!


یکی است و دیگر نیست. صراط را می‌گویم!

هر روز می‌گوییم خدایا ما را به صراط مستقیم هدایت کن!

و هر روز راه رفتن روی صراط دشوارتر و سخت‌تر می‌شود. تازه اگر فراموش نکنیم از خداوند چه خواسته‌ایم!


سخت است راه رفتن روی صراط!

گاهی تصمیم می‌گیری بایستی و چشمانت را ببندی و تنها بیندیشی! زیاد بیندیشی وقت از دست رفته است و خلاص!

گاهی تصمیم می‌گیری سریع حرکت کنی پایت را پیش‌پیش می‌گذاری و باز هم خلاص!

یا از این طرف احتمال افتادنت هست یا از آن طرف!

یا سمت دین به دنیا فروشان غش می‌کنی یا سمت کج دین فهمان!


یک جایی وسط زندگی این تصمیم‌گیری‌های سخت بیچاره‌ات میکند!


چشمانت را می‌بندی و دستانت را بلند می‌کنی و فریاد می‌زنی! خدایا دستم را بگیر!

می‌گوید یک قدم بردار تا ده قدم به سوی تو بیایم.

فکر می‌کنی یک قدم و ده قدم کافی نیست. بلندتر فریاد می‌زنی:

خدایا به حق بنده و فرستاده‌ات حضرت محمد (ص) به حق دخترش زهرای اطهر (س) به حق جانشین به حق پیامبرت امیرالمومنین علی (ع) و شجره طیبه‌اش دستم را بگیر.

راستش را بخواهید نمی‌توانم بگویم خدا چه می‌گوید اما می‌گیرد. دستتان را محکم و سفت می‌گیرد.


و وای به روزی که همه شهداء اسلام را بخوانید تا با هم به این ۱۴ بزرگوار توسل کنید برای قدم برداشتن.


پ.ن: آموختم از شما جز فرج حضرتش نخواهم. و برای تحقق فرج حضرتش، جز هدایت خودم و حقیقت‌طلبان عالم نطلبم.

یا ارحم الراحمین!


گاهی یک دو راهی همه زندگی‌ات را به باد می‌دهد!

و یا کل زندگی‌ات را میخرد.


قبلا بچه‌تر که بودم میخواستم به آدم‌ها کمک کنم. کمک کردن به دیگران در قالب نوشتن تمرین‌ها و تکالیف‌شان برایم بود. کم کم فهمیدم اسم این کار کمک کردن نیست!

ضایع کردن حقوق تمام کسانی است که خودشان با زحمت تکالیف‌شان را می‌نویسند. تنبل بار آوردن تمام کسانی است که از من سوال می‌پرسند.

یک روز دیگر جوابش را ندادم. خیلی ناراحت شد. اما این تصمیمی بود که گرفته بودم. کشیدن دیگر به هر قیمتی ممنوع!

بگذار طعم افتادن در درس را بچشد! بگذار نمره‌اش کم شود ولی یاد بگیرد سوال بپرسد، یاد بگیرد بخواند و تحلیل کند، نه اینکه کارهایش را به تو بسپارد!


برای پذیرش دکترا باید مقاله میدادم. قانون نکشیدن صادق بود. همگروهی کمکی نکرد و من تصمیم بی‌رحمانه‌ام را گرفتم! خبری از مقاله نیست!

حاضر شدم تمام زحماتم به باد برود. اما رزومه کس دیگری با کار نکرده‌اش پر نشود. دو راهی سختی بود خیلی سخت. چون با این کار خبری از مقاله برای خودم هم نبود.


گفت چرا؟! گفتم به من بگو ی کنم، حق چند نفر گردنم هست؟! یک نفر! ولی اگر یک نفر را به جایی برسانم که نباید حق چند نفر گردنم می‌افتد؟! حق‌الناس به این بزرگی را نمی‌توانم تحمل کنم!


کارهای زیادی کردم که نباید در رزومه‌ام ثبت شوند. چرایش شاید یک روزی مشخص شود ولی الآن وقتش نیست. اما فلان سازمان می‌خواست برای کارهایی که کردم توصیه‌نامه‌ای بدهد. به دلایلی، نام پروژه‌ای را نوشتند که هیچ سهمی در آن نداشتم. جز چند ساعت.

توصیه نامه خوبی بود! خیلی. اما من در پروژه همکاری چندانی نداشتم. درگیر کارهای دیگری بودم. سخت است خیلی سخت. یک روز باید از کشیدن دیگران صرف نظر کنی! این امتحان خیلی سختی نیست! اما یک روز باید از کشیده شدن خودت صرف نظر کنی. این دیگر واقعا سخت است!

من همینی هستم که هستم! شاید هیچ استادی مرا نپذیرد. شاید بگویند فلانی رزومه بهتری دارد. اما خیالم راحت است که رزومه ام ساخته دستان خودم است. نه کسانی که میخواهند مرا بسازند! خیالم راحت است که حق‌الناس گردنم نیست. خیالم راحت است که به خدای خودم خیانت نکرده ام!


رمضان است. رمضان! ماه شروع تغییرهای بزرگ!

۴ سال پیش بود. سال ۱۳۹۴، اتفاقی رفتن من به خانه همزمان شد با بیمارستان رفتن بابا.

از قبل زنگ زده بودم به مادر که برایم پارچه چادری بگذارد کنار. گفتم بدون چادر دوخته برنمیگردم تهران!

گفت باید بیای اندازه‌هات رو بگیرم. پدر توی بیمارستان منتظر بود دخترش رو ببینه و دختر توی خیاطی ایستاده بود تا اندازه‌هاش رو بگیرن.


انتخاب چادر برای من با یک امتحان بزرگ شروع شد.

امتحان استیصال!


از کودکی خیلی‌ها سعی کردند همین روسری هم سرم نباشد! عمه خانم که می‌نشست و برایم استدلال می‌کرد که قرآن اصلا توهمات پیامبر بوده! آقای مهندس میگفت که اصلا حجاب توی قرآن نیومده! اون یکی آقای مهندس می‌گفت که اصلا تو لباس آستین کوتاه بپوشی برای من فرقی نمی‌کنه! برادرم می‌گفت که توی آمریکا خیلی خوبه اصلا پایبندی به اسم ازدواج نیست و خیلی راحتن. هر وقت نخوان همدیگه رو راحت جدا میشن! کمال آزادی! هم‌کلاسی‌ام میگفت که تجربه نشون داده که خیلی وقت‌ها زن‌ها پوششون ناقص بوده و یا عریان بودن و بهشون نشده! و حجاب برای دوران جاهلیت مردمه و نه الآن.


اما هیچکدام از اینها باعث نمی‌شد که من حجاب را کنار بگذارم. چون علاوه بر اینکه استدلال‌های ضعیفی بودند هیچکدام ربطی به دلیلی که من برای انتخاب حجاب داشتم نداشت. نه برای پیشگیری از بود و نه به خاطر احساسات آقایان. من حجاب را برای خودم انتخاب کردم. برای راحتی و آسایش خودم.


اما انتخاب چادر انگار دریچه بزرگتری به زندگی‌ام گشود! ماه رمضان سال ۱۳۹۴ برای من با چادر شروع شد. در گرمای تابستان و زبان روزه. می‌توانم بگویم کاملا زندگی مرا زیر و رو کرد. کاملا از من من دیگری ساخت. منی که خیلی‌ها نفهمیدند چقدر تغییر کرده است.


البته تغییر باید همیشگی باشد. انسان خطا می‌کند و هر خطا نشان‌دهنده ضعفی است و هر ضعف باید حذف شود و جایش باید با یک حسن پر شود. هر جا که انسان متوقف شود و حس کند که تغییری نیاز ندارد نبودش بهتر از بودنش است.

و حالا باز هم رمضان است. رمضان! ماه شروع تغییرهای بزرگ!

تغییر امروز ما چه باید باشد؟!


به وبلاگم که نگاه می‌کنم خیلی وقت است که مطلبی ننوشته‌ام.

اما این مدت اتفاقات زیادی افتاد که هر کدام ظرفیت یک پست را داشت.

از قبولی دکترا و توفیق خادمی حرمین عسکرین گرفته تا از دست دادن سردار سلیمانی و جمعی از دوستانم در هواپیما.

 

اما داستان این پست نقل این حرف‌ها نیست!

داستان این پست خوددرگیری حادی است که این روزها مثل خوره در وجودم افتاده.

خوددرگیری حادی که هر شعری که به زبانم جاری می‌شود باز برمی‌گردم سر حرف اول:

ای وای بر اسیری، کز یاد رفته باشد. در دام مانده باشد، صیاد رفته باشد.

 

در دام مانده‌ام من. و داستان این است! درد این است!

و چه سخت است ابتلائات الهی.

 

چه سخت است که ندانی داستان چیست! ندانی در چه دامی افتاده‌ای.

و در این حالت باشی که خواهانی سراغت را بگیرد.

نه توان کندن از دام داری، نه توان ماندن!

 

کاش می‌شد گوشی تلفن را برداشت و از اپراتور خواست به خدا وصل کند.

یا علّام الغیوب! آشکار فرما آنچه از غیب است و بر ما می‌رسد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها